سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فقیه کامل کسى است که مردم را از آمرزش خدا مأیوس نسازد ، و از مهربانى او نومیدشان نکند و از عذاب ناگهانى وى ایمنشان ندارد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :15286
تعداد کل یاداشته ها : 25
103/9/13
8:51 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
میرعبدالله بدر[33]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

ای شوخ پری وحش کمی دلبری بکن
تا شاد شود دل ز تو افسونگری بکن  

امشب به سرم نیست خیالی به غیر تو
در باغ خیالات من عصیانگری بکن

با خون دلم از تو نوشتم به هر ورق  
یکبار بخوان بعد که شد داوری بکن  

افسرده دلم سخت درین روز های سرد
لطفا به شبِ من تو کمی اختری بکن

در اوج پریدن که شوم گم در آسمان
با گوشه ی چشمت به دلم پرپری بکن

گر میل دلت نیست که افسونگری کنی
بر کودک معصوم دلم مادری بکن
م.ع.بدر

  
  
امشب به دلم باز هوای تو نشسته  
یک عاشق دیوانه به پای تو نشسته

عمرش همه برباد غم هجر تو گردید
تا حال دلش بهر رضای تو نشسته

جانا بخدا از تو ندیده سرِ الفت
شیطان و فرشته به ادای تو نشسته

تقصیر دلش نیست که در آتش عشقت
می سوزد و عمری به فدای تو نشسته 

چشمش به رهی رفته ی تو رفت ولی دل
در کوچه ی بن بست برای تو نشسته

روزی که رمیدی و بریدی دل خود را 
در کلبه ی غم باز برای تو نشسته

رفتی و غم و دردِ تو مانده به کنارش
زان روز یکی هست که جای تو نشسته

القصه دلم خانه ی تکفین خودم شد     
یک عاشق مرده به عزای تو نشسته   
 
م.ع.بدر

  
  

از منزل وهم خویش پایین شده ام

یعنی به گمان شیخ، بی دین شده ام

کافر به حساب خود مرا دانِ ولی

من نیز بر آئین تو بدبین شده ام

 ..............................................

دانیم که خدا هر آنچه خواهد به جهان

انجام دهد کشد بسی خط و نشان

هر طور دلش که خواست آن را بکند

لیکن تو به او یک انتقادی نتوان

 .............................................

" ای مرگ بیا که زندگی " کشت مرا

سنگیست ز روزگار بــر پشت مــرا

هر لحظه به دهل خویش انگشت زند

در رقص کشد زند به سر مشت مرا

.............................................

کوشید در ان که تا دلی شاد شود

از بــند غـــــــــم زمانــــه آزاد شود

بیداد اگر طـریق مردم کشی است

ما داد کــنیم و گــر چه بـیداد شود 

م.ع.بدر


96/8/14::: 8:11 ع
نظر()
  
  
باغ دلم بی تو زرد و پاییز می شود
شهر و فضای ذهنم غم انگیز می شود

باز نشد به روی کسی درب قلب من
بی تو کلید قفل دلم ریز می شود 
   
عشق مرا جانا به تمسخر گرفته ای
خنده نکن که سهم دلت نیز می شود

کاسه ی صبر آدم که لبریز شد بدان  
با خود و هر چه باشد گلاویز می شود   

حمله کند چو داعش به دل لشکر غمت
تیر جفای تو که به من تیز می شود

هیچ ندیدم به عمر خود لحظه ی نشاط
جز نمکی بر زخمم که واریز می شود 

باز شکستی شیشه ی دل را که وصله بود
آه دل من روزی بلا خیز می شود
م.ع.بدر

96/8/9::: 7:48 ص
نظر()
  
  

مرغ دل از فراق تو به فریاد رسیده

پیش کوی تو خونین دل و برباد رسیده

میله های قفس با پر پرواز بریده

در هوای تو با درد و غم زیاد رسیده

هیچ از دامنت پس نکند دست طلب را

از پی داد خود  نزد تو بیداد رسیده

گرچه دورش کنی از در خود مرغ دلم را

پر پران باز آید دل ناشاد رسیده

با خیال تو از دام بقا رسته و خسته

در کمند تو  بنشسته و آزاد رسیده

ناتوانم که شکوه ی ترا ناله کنم سر

فصل نالیدن و شکوه و ایراد رسیده

م.ع.بدر


  
  

بغضم گرفته سخت باریدن دلم شده
از دست روزگار نالیدن دلم شده

بر حال زار خود بسی ماتم گرفته ام 
به روی مرگ خویش خندیدن دلم شده

در باغ یاسِ دل گل امید کاشتم
اما غم بسیار برچیدن دلم شده

در بین شعله های که عمریست جان من
میسوزد و امروز چرخیدن دلم شده

هر لحظه ذهن من پر از باروت می شود
چو انتحاری سخت ترکیدن دلم شده

طوفان غم هردم شکسته قایق دلم
موج حوادث را ستائیدن دلم شده

هرچند که از ظلم تو خشکید ریشه ام
در صفحه ی تقدیر روئیدن دلم شده
م.ع.بدر

  
  

کوه فراق بینِ ما سنگِ فاصله انداخت

تقدیر شهر عشق را دست زلزله انداخت

آراسته به رنگ نارنجی بود عشقِ ما

تا بی رخیِ تو درآن به رنگِ گله انداخت 

من جز او که به کس نبسته بودم دل خود را 

ان بی وفا شکست و زیرِ پایش دله انداخت

دلتنگ می شوم در آغوش بی کسی هایم

تا بختِ شوم بین عشقِ ما مسئله انداخت

صبرم تمام شد، ولی غمها مهربانی کرد

دل را به آبِ آتشین ِپر حوصله انداخت

من از اول  سیاه روزیِ بخت دانستم

که با شروع گریه، طرحِ این سلسله انداخت

م.ع.بدر 


  
  

ما را به جهان تو یخن چاک کشیده

آزرده دردم، غم تریاک کشیده

از ناله و افغان من خسته مپرسید

این شعله ی من تا دل ِ افلاک کشیده

خون دل من را به زمین ریخته زاهد

از خانه ی او تا به هوا تاک کشیده

از بسکه خمار غم تو بود انیسم

تقدیر ازل، خاطر غمناک کشیده

هرگز نرود یاد مرا زخم زبانت

بر روی دلم پرده ای از خاک کشیده

مستیم! مکن عیب که رندانه کشیدیم

یک عمر دلم باده ی بی باک کشیده

در یورش غم خاک گرفته دلِ زارم

گرد ِ غم ِ او تا دل افلاک کشیده

عمرت همه برباد فنا رفت ولی تو

بنشسته بغل در بر امساک کشیده

یک عمر به دل نقش امید تو ببستم

دانی که امیدت، به تل خاک کشیده!

امشب به سرم باز هوای تو نشسته

ان سان که خسی در دل کولاک کشیده

م.ع.بدر 


  
  
دوباره چشم خیره شد به سوی یک تصویر   
نشسته ام دو پای، روبروی یک تصویر
ز رشته ی نگاه اش چه ساده می فهمم    
اشاره و زبانِ گفتگوی یک تصویر
گه لمس می کنم گه خیره می شوم از دور
به رنگ قاب و خطّ چار سوی یک تصویر
به حیرتم که عکس و این فضایِ تکراریش
و حال من مثالِ رنگ و بوی یک تصویر
مرا شگفت می کند سکوتِ و لبخندش
و درد دیده می شود به روی یک تصویر 
چه ساده می زند صدا به گوشِ جانِ من 
که درک می شود غم از گلوی یک تصویر
دوباره چشمِ من به نقطه ی نخستینش
و باز میدود به جستجوی یک تصویر...
م.ع.بدر

  
  

دست وفا از ما بریدی؟ خوب کردی !

لایق خود ما را ندیدی؟ خوب کردی !

با عشق تو بستم درِ خانه ی دل را

در خانه پای غم کشیدی، خوب کردی !

من تا قدم به جاده ی عشقت نهادم ..

تو آخرِ جاده رسیدی؟ خوب کردی !

طوفان غم، ناله و غوغای دو عالم    

در آسمان دل وزیدی خوب کردی !

با تیر هجرانت گرفتی دل نشانه

چه ساده قلب ما دریدی! خوب کردی !!        

هرگز نگیرم بعد تو من یار دیگر

گویند یار نو گزُیدی؟ خوب کردی !

چشمم به راه رفته ی تو منتظر ماند

رفتی و گاهی هم ندیدی، خوب کردی!

م.ع.بدر

...


  
  
   1   2   3      >