ای شوخ فدای سر تو جان و تن من
دل را به فدای تو کنم یا بدن من ؟
قربان نگاه تو کنم هردو جهان را
با تیر نظر گر بزنی تو به منِ من
افسوس که پژمرده گل عشق تو در دل
بی مهریِ تو سوخته عمریِ چمنِ من
از نـالــــه بـــه جــز درد نــوایی ننوازم
کردی به غمت تلخ تو شیرین سخن من
تا زهرِ فراقِ تو چشیده دل زارم
هر لحظه رود جان و روان از بدنِ من
رفتم به ره ِ عشق مسافر شده یک عمر
بی خانه شدم خاک درت شد وطن من
آتش زده به صبر دلم مرگ کجایی؟
این غم شده هم گورکنِ و هم کفنِ من
صد طعنه شنیدم که به او شکوه نمودم
این غیرت عشق است بدوزد دهن من !؟
از بهر خدا مرحمتی کن به دل زار
یکبار نگر قلبِ شکن در شکنِ من !
م.ع.بدر
دلم تنگست، نمیدانم چو من تنگست دلت ؟
چو غم رفتی به دل جانا، بگو سنگست دلت ؟!؟
بیا بنگر که خون شد، رفت مهرت از دلم
ترا سوگند دادم ،در چه نیرنگست دلت ؟
دلت گرچه نمی سوزد به حال خسته ام
ستم هردم کند بر من ،چه با هنگست دلت !
نمی دانم قریب من تو هستی، یا که نه ....
گمانم دور از من چند فرسنگست دلت
امید آشتی هرگز ندارم از تو من
خدا داند به من هر لحظه در جنگست دلت
به سنگ غم زدی یک عمر احساس مرا
شکسته شیشه ی عشقم، مگر سنگست دلت !
م.ع.بدر
ما را به جهان تو یخن چاک کشیده
آزرده دردم، غم تریاک کشیده
از ناله و افغان من خسته مپرسید
این شعله ی من تا دل ِ افلاک کشیده
خون دل من را به زمین ریخته زاهد
از خانه ی او تا به هوا تاک کشیده
از بسکه خمار غم تو بود انیسم
تقدیر ازل، خاطر غمناک کشیده
هرگز نرود یاد مرا زخم زبانت
بر روی دلم پرده ای از خاک کشیده
مستیم! مکن عیب که رندانه کشیدیم
یک عمر دلم باده ی بی باک کشیده
در یورش غم خاک گرفته دلِ زارم
گرد ِ غم ِ او تا دل افلاک کشیده
عمرت همه برباد فنا رفت ولی تو
بنشسته بغل در بر امساک کشیده
یک عمر به دل نقش امید تو ببستم
دانی که امیدت، به تل خاک کشیده!
امشب به سرم باز هوای تو نشسته
ان سان که خسی در دل کولاک کشیده
از کوی تو افسرده و بیزار می روم
صد بار رفته بودمِ و این بار می روم
با دیدهِ گریان روم نادیده روی تو
با کوله بار حسرت دیدار می روم
از بس که طوفانی شده این بغض لعنتی
با سیل اشک و دیدهِ نم دار می روم
در بحر غصه های تو پارو زنم همی
بنشسته و در قایق غم زار می روم
در شام غم انگیزِ عشق بی فروغ تو
خورشید گر یابم،بدین پندار میروم
گر من ندارم چارهِ ماندن به پیش تو
بگذار که از کوی تو ناچار می روم
خالی نشد با ناله و افغان غم دلم
با درد و ناله ها مرا بگذار می روم
م.ع.بدر
عشق گر اتش زند، دل شود افروخته
برق نگاهی کند، خرمن جان سوخته
آب شود او گهی، هم گهی آتش شود
دلبر افسونگرم، رسم نو آموخته
داغ به دل می زند، تا که جلوه می کند
یار به سنگ جفا، شیشه ی دل کوفته
در به درم می کند، تا کنم یادش گهی
سینه چو لاله بسی، غم به دل اندوخته
از نفس گرم او، زنده شود مرده یی
حال که من مرده ام، او لب خود دوخته
تا که تواند کند، عاشق خود را ملال
رنج جفایش کشد، عاشق وا سوخته
م.ع.بدر