بنشین کنارم با تو کمی درد دل کنم
دل را ز بند هر چه غصه هست ول کنم
بنگر که غم چه زود زمینگیر می کند !
در پیش تو من چهرهِ غم را خجل کنم
جانا به پاس حرمت دل لحظه ی شنو _
نالیدنم، تا ذهن ترا آب و گل کنم
رم می کنی دنبال تو من کوچه های شهر
خواهی که نزد خلق روانی مدُل کنم !؟
عمری به حکمِ چشم تو آتش گرفته ام
عمر دگر هم طاعتِ حکم و سجل کنم ؟؟؟
برخیز و اصلا گوش به حرفم نده برو
نفرین به من گر با تو کمی درد دل کنم
م.ع.بدر
وقتی به دلت یک دلی وابسته میکنی
با جور و جفایت چرا بشکسته می کنی ؟
با وعده و قولی که به عاشق دهی بدان !
در شوق وصالت کسی را خسته می کنی
یک عمر ادای فرشته میکنی به ناز
وقتش که رسد شیطنت پیوسته می کنی
گل های امید کسی پژمرده می شود
اما گل یاس دلی را دسته می کنی
مجنون زمان گر شود در عشق تو کسی
از درد و غمِ او دلت وارسته می کنی
عمریست دوانی مرا دنبال خود چرا؟
از بهر چه ام این قدر سرگشته می کنی ؟
هر روز کنم وصله به غم های تو دلم
دانم به من این ظلم تو دانسته می کنی
م.ع.بدر
بیهوده چند جانبِ کوِیت نظر کنم
با آبِ دیده گلبنِ پژمرده، تر کنم
هرچند صبرِ من به غمِ تو نمی رسد
روزی رسد که جامه ی صبرم بدر کنم
تا زنده ام به عشق تو،هرگز نمی روم
در انتظار، خاکِ درت را به سر کنم
گر خاکِ ره ی عشق شوم آنزمان نگر
در آرزوی دیدنِ تو بال و پر کنم
گاهی که پر شود دل من از غم تو، وای !
گوش فلک به ناله ی جانسوز کر کنم
تا تنگ می شود دلِ من نیمه های شب
آهی کشم ،به فحش، زمان را زبر کنم
گر نقش تو خطور کند از خیال من
با های های گریه دو عالم خبر کنم
م.ع.بدر
دیوانه ی تو بسته به زنجیر می شود
اندم که دلِ من به غمت گیر می شود
این قلب لطیفی که به دستت سپرده ام
از درد و غصه ها بخدا پیر می شود
با هرچه تلاش هم به تو هرگز نمی رسم
هردم دلم که کشته ی تقدیر می شود
آسان شکند شیشه ی دل در دیار ما
این کار به اندیشه و تدبیر می شود
صد سال دگر یاد بماند به ذهن کس
گوشی که پر از زوزه ی تحقیر می شود
سوزم بخدا، دردِ غمش را کشم به دوش
هر خنده ی که ناله ی شبگیر می شود
از غفلت یک لحظه ی دل بی دلی شود
عمریست که ویران بنِ تعمیر می شود
آیا شده که ترک و رهایت کند کسی ؟
از عمر خود آدم که چه دلگیر می شود !
م.ع.بدر
در عشق تو جانا به خدا بال و پرم سوخت
آتش زده بر جانم و گویا جگرم سوخت
از چشم ترم داده به گل بوتهِ عشق آب
با صاعقهِ غم چه کنم؟ خشک و ترم سوخت
پروانه صفت چرخ زنم دورِ سر یار
هرچند که این شمع، سراپا مگرم سوخت
با قیمت جان جور و جفای تو خریدم
عمریست که اما و چرا و اگرم سوخت
یک سو غم دل سوی دگر رنج زمانه
هر یک به طریقهِ خودش بیشترم سوخت
در پیچ و خم کوچه ی تقدیر دویدم
هرگز نرسیدم به تو لوح قدرم سوخت
هر شب بخدا دود شوم مثل سپندی
دیریست که در عشق تو جان تا سحرم سوخت
م.ع.بدر
جانا به خدا در ره عشق تو فنا من
آواره و مجنونِ تو آن بی سرو پا من
بیگانه تر از خویش به کوی تو ندیدم
با آن که برای تو دلش کرد، فدا من
آسوده نباشد دل آرام تو امشت
کردم که بسوزد به خدای تو دعا من
در میکده بزم خیالت دل مسکین
افتاده به پای تو جدا او و جدا من
دیوانه و بسمل به درعشق تو گر است
دیوانه تر از آن همه هستم به خدا من!
هرگز نشود خاطر افسرده ی من شاد
عمریست که در بحر غمت کرده شنا من
در گوش دلت هیچ نرفت ناله ی زارم
نالنده برایت شده شوریده نوا من
از گریه دو چشمم شده خون، سرخ چو لاله
آتش زده اندیشه ی سرخیِ به حنا من
از کوی نکویان به خدا جای نرفتم
افسوس که رفتم به خطا من به خطا من
م.ع.بدر
در کوچه و پس کوچهِ ی تقدیر خم و پیچم
یک عمر در آیینه ی تدبیر خم و پیچم
تا بار خطا نقش زمین کرد تن آدم
هر لحظه گناه در بر تقصیر خم و پیچم
از نسل هوس تا شده بنیاد تنِ خاکی
در دامِ خودم مانده به زنجیر خم و پیچم
شیطان لعین نقشه ی تزویر به من آموخت
هر روز که در حلقهِ تزویر خم و پیچم
انسان همه در کشمکش کفر و مسلمانی
من مانده و در زمره تکفیر خم و پیچم
من روز ازل پی به سرآغاز گناه بردم
بیهوده به اندیشه ی تطهیر خم و پیچم
ای کاش نبودم به جهانی که پرم بسته
عمریست که در چاله ی تحقیر خم و پیچم
م.ع.بدر
جز یاد تو در خاطر ناشاد ندارم
جانا بخدا جز غم تو یاد ندارم
پژمرده دلم بس که جفای تو کشیده
در گلبن افسرده گل شاد ندارم
تا در قفس تنگ، گرفتار دلم شد
در دامن مرگم نفس آزاد ندارم
از بس که فشار غم تو کرد خموشم
با این دل غمگین لب فریاد ندارم
امواج غمت ساحل آرام مرا برد
ای دیده ندیدیِ که ز کس داد ندارم؟
خشکیده نهالِ دلِ نو رسته ز ریشه
دیگر غمی از سرزنش باد ندارم
گفتی نروم عاشق دلخسته ز پیشت
رفتی و بدونت رمق زیاد ندارم
م.ع.بدر